کیاناکیانا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

ستاره آسمونی من: کیانا

اخبار هفته 22

امروز هفته 22 تموم شد و وارد هفته 23 شدیم. بعد سه روز تعطیلی بابایی امروز رفت سر کار. توی تعطیلات حسابی استراحت کردیم. پام که سوخته بود هم خیلی بهتر شده. دیروز رفتیم یه کفش راحتی خریدیم. آخه کفشم برام تنگ شده. بعی وقتا پاهام خیلی ورم می کنه. امروز باید بریم فرودگاه. آخه مامانی و آقاجون (مامان و بابای خودم) از سوریه برمیگردند. تازه خاله نرگس و محمد جواد و باباش هم رفته بودند. فکر کن محمد جواد رفته سوریه!!! طفلی کلی از هواپیما می ترسید. البته منم می ترسم! آخه تا حالا سوار هواپیما نشدم خلاصه که ما هم جزء کمیته استقبالیم و قراره بریم دنبالشون. مامانی می گفت میخواد برات کلی سوغاتی بیاره. ببینیم چی برای دختر گلمون آورده! البته مهم سلامتیش...
16 خرداد 1390

وااااای سوختم!

امروز پنجشنبه است. سه شنبه یعنی دو روز پیش بابایی می خواست بره استقبال صاحب کارش که از مکه میومد. مامانی برای بابایی چایی درست کرد. می دونی که بابایی عاشق چایی خوردن توی ماشینه. اونو ریخت توی فلاسک چای و نشستند توی ماشین. از اون جا که تو توی دل مامانی هستی بابایی گفت صلاح نیست باهاشون بریم. پس قرار شد بریم خونه خاله. توی راه یه دفعه جیغ مامانی بلند شد و میشه گفت با تمام وجودش فریاد کشید. بابایی با عجله زد کنار و هی می پرسید چی شده. اون موقع بود که دوتایی تازه فهمیدند در فلاسک کامل بسته نشده بوده و چای داغ و جوش ریخته بود روی پای مامانی. یک ساعت کمپرس آب سرد و کلی پماد کاری یه کم درد و سوزش رو کم کرد. الان خیلی بهتره اما هنوز روی پای ما...
12 خرداد 1390

امان از دست تو

دو روز پیش نوبت دکتر داشتم. (شنبه) عصری با بابایی رفتیم پیش دکتر. خیلی هم شلوغ بود و کلی معطل شدیم. نوبتمون که شد خانم دکتر سونوگرافی قبلی رو دید و گفت وضعیت نی نی (یعنی تو دختر گلم) خیلی خوبه. مثل همیشه روی تخت دراز کشیدم تا صدای قلب نازنینت رو بشنوم و آروم شم اما... خانم دکتر هر چی گشت پیدات نکرد. بهم گفت چند دقیقه ای راه برم تا شاید بهتر بشه. منم 5 دقیقه ای راه رفتم و دوباره... بازم صدای قلبت رو نشنید. البته من تکون خوردنتهات رو موقع معاینه خانم دکتر حس می کردم و ضربان قلبت رو حس می کردم. با دستگاه دکتر فقط یه صدای خیلی ضعیف شنیده می شد که دکتر گفت خوب نیست و بهتره دوباره یه سونوگرافی برم. دیگه شب شده بود و باید صبح می رفتیم سونوگرا...
9 خرداد 1390

واکسن کزاز

دختر گلم سلام. چند روزیه برات ننوشتم. خودت که خبر داری مامانی چقدر دلش درد میکنه. البته بالای دلش که احتمالا به خاطر معده باشه و جای نگرانی نیست. دکتر سفارش کرده بود این ماه برم واکسن کزار بزنم. منم که ون سرکار میرفتم گذاشتم موقع تعطیلات برم و دیروز رفتم واکسن زدم. خیلی درد داشت. هنوزم دستم خیلی درد می کنه. الهی مامان به قربونت بره. توهم که به دنیا بیایی باید واکسن بزنی اون وقت من دق می کنم اگه تو دردت بیاد. اینقدر دلم می خواد اتاقت رو درست کنم اما فعلا منتظر خونه خریدنیم. فعلا که جایی گیرمون نیومده. بازم از خدا بخواه یه خونه خوب برامون پیدا کنه. به حرف فرشته های مهربونت گوش کن تا بیایی توی بغل خودم. ...
5 خرداد 1390

در جستجوی نام

دختر گلم سلام. دیروز کلی اسم خوندم تا چند تا اسم قشنگ پیدا کنم. نمی دونم. انتخاب سختیه. فعلا این چند تا اسم رو برات انتخاب کردیم: کیانا (که از همه بیشتر ازش خوشمون اومد) به معنی طبیعت و جوهره. دُرینا یعنی ارزشمند (از اینم خیلی خوشمون اومد) دل آرام که خوب معلومه یعنی آرام بخش دل. محبوب و معشوق. دیانا یعنی نیکی رسان. مه نیا یعنی بزرگ زاده. مهرانا یا مهرانه به معنای دارنده مهر. سارینا یعنی خالص و پاک. و خیلی اسمای دیگه که فعلا اینایی که گفتم رای بیشتری آوردند. هر چی که اسمت باشه تو بهترین و ارزشمندترین موجودی هستی که خدا برای ما خلق کرده. با تمام وجودمون دوستت داریم. ...
23 ارديبهشت 1390

زیارتت قبول دخترم

چهارشنبه من و تو و بابابی مهربونت رفتیم مشهد پابوس آقا امام رضا (ع). از ازدواجمون تا حالا با هم مشهد نرفته بودیم و چه شیرین بود که توی اولین سفرمون تو ه مکنارمون بودیم. کلی سفارشت رو پیش امام رضا کردم و ازش خواستم از خدا بخواد خیلی بیشتر مراقبت باشه. آخه من که یه دختر ناز بیشتر ندارم! خیلی وش گذشت. تازه برات یه عالمه سوغاتی خریدم. خدا رو شکر توی سفر اذیت نشدم. (دل درد و کمردرد دیگه برام عادی شده. شاید تلنگریه که یادم باشه بیشتر مواظبت باشم) امروز مامانی سرکار نرفته. یه کم استخونهای بدنش درد می کنه. هم برای خستگی راهه (دیروز صبح رسیدیم خونه) هم شاید یه کوچولو سرماخوردگی. به هر امروز موندم خونه تا با هم استراحت کنیم. راستی هنوز برای ...
19 ارديبهشت 1390

دخترم سلام

دختر نازم سلام بالاخره معلوم شد که خدا در رحتش رو به رومون باز کرده و یه دختر ناز بهمون هدیه داده. مامانی رفت سونوگرافی و همه بدنت رو دید. وای چقدر نازی!! قربون دست و پاهای کوچولوت برم. نمیدونی چه ذوقی کردم. اشک گوشه چشمم جمع شده بود. خانم دکتر همه جای بدنت رو بررسی کرد. قلب، کلیه، مثانه، ستون مهره ها و ... و خدا رو شکر همه چیز صحیح و سالمه. فقط مونده انظار مامان و بابا واسه بغل کردنت. بابایی هم دلش م خواست بیاد تو رو ببینه ولی نشد. اما من همه چیزو براش کامل تعریف کردم. اونم مثل من کلی ذوق کرد و قربون صدقه ت رفت. اینقدر تو دل مامانی تکون می خوردی با خانم دکتر کلی خندیدیم خانم دکتر سونوگرافی گفت تو 17 مهر به دنیا میایی. حالا من ...
13 ارديبهشت 1390

خبرهای خوش و زیارت

از وقتی خدا تو رو بهمون داده همه ی زندگیمون پر از برکت شده. هر چی شانس و خوش اقبالیه صف کشیدن پشت در. قربون قدمای نازت که هنوز پاهات به دنیا نرسیده خوشبختی سرازیر شده توی زندگیمون. هفته پیش بهمون خبر دادن که می خوان ببرمون مشهد! رئیس رؤسا از تابستون پارسال قولش رو داده بودند. تازه قول یه هدیه 100 هزار تومنی هم داشتیم که اونم همین هفته عملی شد. مامانی هم که دلش نمیومد بابایی رو تنها بذاره با همون رئیس رؤسا شور کرد و قرار شد سه تایی با هم بریم پابوش امام رضا. چهارشنبه راهی میشیم. دیروز رفتم دکتر مشورت. گفت مشکلی برای سفر ندارم. دکتر بازم معاینه م کرد و این بار تا گوشی رو گذاشت روی دلم صدای طپش قلب مهربونت توی اتاقش پیچید. وای که بهترین ص...
8 ارديبهشت 1390

تکون خوردنای تو

امروز یه احساس عجیبی توی دلم داشتم. انگار کاملا تکون خوردی. برای اولین بار بود اینقدر قوی حست کردم. دستم رو روی شکمم که گذاشتم انگار گرمای بدنت رو حس کردم. وای خدا جون چه شیرینه وروجک من از الان اینقدر تکون می خوری وای به ماههای آخر! مامانی به قربون قدو بالات ...
27 فروردين 1390