کیانا و خانوم
دختر گلم!
خانوم مامان بابا محمد یعنی مادربزرگ بابایی بود. پیرزن خیلی خیلی مهربون و خوش زبونی که من خیلی دوستش داشتم. چند وقتی بود یه کم بی حال بود تا اینکه سه شنبه 20 دی 1390 از پیش ما رفت. این چند روز بابایی حسابی درگیر مراسم و این برنامه ها بود و کمتر همدیگه رو دیدیم.من و تو خونه آقاجون مهمون بودیم تا تنها نباشیم.دو بار رفتیم برای مراسم. اما تو خیلی گریه کردی و زیاد نتونستیم بمونیم.
با اینکه این اواخر خیلی نمی دیدیمش اما من خیلی دلم براش تنگ شده. تو چند بار خانوم رو دیدی. اولین بار روز عید غدیر بود که به دیدنش رفتیم (آخه خانوم از سادات بود) آخرین بار هم هفته پیش که برای عیادتش به خونه ش رفتیم. چند بار هم خونه بابا محمد که اومد دیدیش. خانوم همیشه از خوبی ها برامون می گفت و اون موقع هایی که تو توی دل مامانی بودی منو نصیحت می کرد که خیلی مواظبت باشم. به دنیا هم که اومدی بهم می گفت بچه ت رو نده دست این و اون. تو مادرشی بهتر ازش مواظبت می کنی اونا حواسشون نیست بچه ت رو میندازن زمین میشینی گریه می کنی می زنی توی سر خودت! می گفت بهش شیر زیاد بده و ... خیلی دوست داشتنی بود...
روحش شاد...