ده روز خاطره
توی این ده روزی که تو وب نبودیم کلی اتفاقا افتاد. مامان یعنی من یه عالمه مریض بودم. تا روز چهرشنبه اوضاع خوبی نداشتم و همه ش استراحت می کردم.
روز دوشنبه 15 اسفند رفتیم پیش دکتر جدید که شوهر دوست مامانیه. آقای دکتر معاینه ت کرد و گفت هیچ مشکلی نداری. جریان غذا خوردنت رو به آقای دکتر گفتیم و برات برنامه غذایی داد تا طبق اون جلو بریم. الان دیگه داری فرنی و حریره بادام میخوری تا هفته بعد که سوپ خوردنت شروع بشه. وزنت 6200 گرم بود. قدت 65 سانتی متر و دور سرت هم 42 سانتی متر ه دکتر گفت همه چیزت خوبه. اینقدر بامزه آقای دکترو نگاه می کردی و حرفاش رو گوش می دادی که من یه عالمه خندیدم.
با کمک تو و بابایی یه مقداری از کارهای خونه هم انجام شد. مثلا آشپزخونه به خاطر تو نازنینم موکت شد. یه عالمه هم خرید کردیم. بازم مامان برات یه جوراب شلواری خوشگل دیگه خرید. برای خونه هم یه عالمه وسیله نو خریدیم.
یاد گرفتی وقتی روی شکم می غلتی دستات بیاری جلو و هر جلوته بکشی طرف خودت. خیلی خوشگل قهقهه می زنی.
الانم تا تو خوابیدی مامان می خواد بره یه کمی از کارها رو انجام بده.
خوابت شیرین و آروم...