وااااای سوختم!
امروز پنجشنبه است. سه شنبه یعنی دو روز پیش بابایی می خواست بره استقبال صاحب کارش که از مکه میومد. مامانی برای بابایی چایی درست کرد. می دونی که بابایی عاشق چایی خوردن توی ماشینه. اونو ریخت توی فلاسک چای و نشستند توی ماشین. از اون جا که تو توی دل مامانی هستی بابایی گفت صلاح نیست باهاشون بریم. پس قرار شد بریم خونه خاله. توی راه یه دفعه جیغ مامانی بلند شد و میشه گفت با تمام وجودش فریاد کشید.
بابایی با عجله زد کنار و هی می پرسید چی شده. اون موقع بود که دوتایی تازه فهمیدند در فلاسک کامل بسته نشده بوده و چای داغ و جوش ریخته بود روی پای مامانی. یک ساعت کمپرس آب سرد و کلی پماد کاری یه کم درد و سوزش رو کم کرد.
الان خیلی بهتره اما هنوز روی پای مامانی قرمز و یه جاهایی هم سیاهه. روی پام کاملا سوخته. آخه کفشم روباز بود. خنده دارش اونجا بود که دیروز که رفتیم مهمونی همون حاجی مکه ایها مجبور بودم با دمپایی برم
خلاصه که خدا خیلی بهمون رحم کرد. هنوزم روی پای مامانی کلی پماده و باند پیچی شده.
خواستم بگم ببخشید که یه دفعه جیغ زدم و حتما تو هم کلی ترسیدی. مامانی به قربونت بره. از این به بعد بازم بیشتر حواسم رو جمع میکنم.