لحظه های دور از تو
روز مرخصی توی بیماارستان با خاله اعظم و بابایی رفتید برای واکسن بدو تولد. خیلی طول کشید. دلم داشت برات پر می کشید. این اولین باری بود که از هم جدا شدیم.
روزی هم که از بیارستان اومدیم فرداش(یعنی میشه 13 مهر) بازم با بابایی و خاله اعظم رفتید برای بینایی سنجی. من چون بخیه داشتم نتونستم بیام. اما تا شما برید و برگردید دلم برات یه ذره شده بود.
شنبه 16 مهر برای شنوایی سنجی و آزمایش تیروئید بازم شما رفتید و من تنها موندم. آخ که چه دردناک بود لحظه های انتظار. مخصوصا که می دونستم نمونه گیری تیروئید چه جوریه. آخه دختر خاله ت (هستی) رو من و باباش بردیم. می دونم چه دردی کشیدی مامان به قربونت.
روزی که بخیه هامو کشیدم سه شنبه بود. 19 مهر. بعدش رفتیم خونه مامانی. اولین مهمونی تو بود! همون روز نمی دونم چرا بی قرار شدی و نمی خوابیدی. همه ش گریه می کردی. بازم شب با بابایی و خاله اعظم رفتید دکتر که خدا رو شکر چیزیت نبود. اما دوری تو خیلی درد به دلم آورد.
خدا کنه هیچ وقت دیگه از هم دور نباشیم.
خدایا دخترم رو سلامت نگه دار.