کیاناکیانا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ستاره آسمونی من: کیانا

طعم شست پا

فردا کیانای نازم 7 ماهه میشه. دیشب بعد از کلی تلاش بالاخره دخترم شست پاش رو رسوند توی دهنش و طعمش رو چشید.حسابی از این کار لذت برد و دائم این کار رو تکرار میکنه.منم منتظر شکار این لحظه با دوربین هستم.
10 ارديبهشت 1391

تازه های کیانا

خاله و مامانی مامانی (یعنی خاله و مامان من) رفتند مکه و سه شنبه برمیگردند. امروز هم من برای دختر گلم یه تل سر خوشگل درست کردم تا روز مهمونی روی سرش بذارم و دختر نازم مثل همیشه توی مهمونی بدرخشه. اینم چند تا عکس از خوشگلیهای کیانای گلم: *** اولین عکسهای کیانای نازم با تل سر خوشگلش *** حتما عکسهای دختر نازم رو با لباس مهمونیش هم میذارم. اینم چند تا عکس دیگه: *** کیانا بعد از یه حمام گرم ***   *** یه خواب شیرین بعد از یه حمام گرم!!!! ***   ...
9 ارديبهشت 1391

کیانا بلده....

کیانا از حدود یک ماه پیش صداهای خوشگلی از خودش در می آره. توی عید یاد گرفته بود بگه اَ بَ اَ بَ. الانم بلده بگه آببووووووووووو !!! حالا اینا یعنی چی نمی دونم! کیانا بلده شست پاش رو بگیره و تا دهنش بیاره. البته هنوز موفق به خوردنش نشده!!! *** کیانا به خاطر عکس آبروداری کرده و پاهاش رو آورده پایین تر از دهنش!!!*** کیانا بلده خیلی قشنگ جیغ بزنه. این جیغ ها چند تا معنی داره: خوابم میاد. خسته شدم. گرسنه مه. ذوق زده شدم. البته صدای هر جیغ با اون یکی کاملا فرق داره و قابل تشخیصه (البته فقط خودم می فهمم!!!) *** اولین عکس از دندونای خوشگل کیانا *** کیانا بلده خیلی راحت غلت بزنه و سینه خیز بره. سینه خیز رفتن رو از سوم اردیبهشت (که تو...
7 ارديبهشت 1391

آش دندونی

بعد از دراومدن دو تا از مرواریدهای دهان گل کوچولوی مامان، کیانای عزیزم 5 شنبه که دیروز باشه، آش دندونی پختیم و خوردیم!!!! البته معمولا رسمه این کار رو قبلا از تولد دندونها انجام میدن و ما به یکی دو هفته تاخیر آش پختیم که جای همگی خالی خیلی هم خوش مزه شده بود. کیانا گلم دیگه حسابی بزرگ شده و الان چند روزه که توی روروئک می ذارمش. وقتی میشین هتوی روروئک چنان ذوق می کنه که انگار داره می ره قله ای چیزی رو فتح کنه. الهی مامان فدای اون قد و بالات بشه عسلی ...
25 فروردين 1391

دومین دندان

مبارکه مبارک!!! بالاخره دندون دوم دخترمون دراومد! البته دختر گلم این چند روز حسابی اذیت شد اما حالا دیگه راحت شده. دیگه شده کیانا دو دندون!!!! اینم چند تا یادگاری از عید 91: *** کیانا و بابایی ***   *** کیانا در نوروز 91 ***   ...
20 فروردين 1391

عید 91

امسال یکی از بهترین عیدهای زندگی ما بود. چرا؟ خوب معلومه دیگه به خاطر وجود دختر نازنینم. امسال عید دیدنی ها مون خیلی سخت اما شیرین تر از همیشه بود. یه خانواده ی سه نفری که گل سر سبدش کیانا جونم بود. با این که خیلی جاها گریه می کردی و خسته می شدی اما خیلی خاطرات خوبی برامون ساختی. روز اول عید خونه مامانی و آقاجون و بعد هم خونه ی خانوم(مادر بزرگ بابایی) که امسال جاش خیلی خالی بود. بعد هم خونه مامان مریم و خلاصه کلی خوش گذرونی. 5 تا 9 فروردین هم ازنا بودیم. اونجا هم خیلی آروم بودی و اگه مریضی مامانی (یعنی من) رو در نظر نگیریم خیلی خیلی خوش گذشت(آخه از روز اول که رسیدیم من سرما خوردم و تب و ... خلاصه خیلی سختم بود و هنزم آثارش توی بدنم هست...
16 فروردين 1391

روزهای آخر سال

دو روز دیگه بیشتر از سال 90 نمونده. سالی که برای من بهترین سال زندگیم بود: به دنیا اومدن دختر گلم که بزرگترین هدیه آسمانیه. دخترم دیگه حسابی بزرگ شده و دلبری هاش بیشتر! اینقدر از بغل کردنش لذت می برم که همون لحظه تمام خستگی هام از تنم بیرون می ره و انگار هر چی آرامش توی دنیاست توی وجودم میاد. برای دختر گلم و همه نی نی های خوب و ناز آرزوی بهترین لحظات رو دارم. ---- کیانا همیشه روی تخت، کنار من می خوابه. چند شب پیش که خوابش نمی برد (فکر کنم شب چهارشنبه بود) باباییش پیشنهاد داد بذاریمش بین خودمون و بخوابیم شاید خودش بخوابه! وقتی این کار رو کردیم کیانا یه نگاهی به صورت باباش و یه نگاهی به من انداخت و زد زیر خنده. اینقدر قشنگ با صدای ...
27 اسفند 1390

اولین گردش خیابانی و خرید کیانا

پنجشنبه شب (18 اسفند) بابایی هوس خرید شلوار کرده بود. ساعت 10 و نیم شب همراه مامان مریم رفتیم خرید! چند تا مغازه بیشتر قرار نبود بریم که قرار شد مامان مریم دختر گلم رو نگه داره داخل ماشین و ما بریم خرید کنیم. هوا خیلی خوب بود و یکی دو تا مغازه که رفتیم اومدیم کیانا جونم رو هم با خودمون بردیم توی مغازه ها. اینقدر خوشش اومده بود که با ذوق همه جا رو نگاه می کرد. زیاد طول نکشید و زود برگشتیم. فرداش یعنی جمعه غروب بازم رفتیم خرید. این بار خوانوادگی و 3 نفری . کیانای گلم رو نوبتی من و بابایی بغل می کردیم و یک ساعتی توی مغازه ها می گشتیم. دخترم توی شلوغی جمعیت اولش یه کم گیج بود. اما توی مغازه ها که همه پر زرق و برق بودند حسابی ذوق می کرد. آخرای ...
21 اسفند 1390