کیاناکیانا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

ستاره آسمونی من: کیانا

آش دندونی

بعد از دراومدن دو تا از مرواریدهای دهان گل کوچولوی مامان، کیانای عزیزم 5 شنبه که دیروز باشه، آش دندونی پختیم و خوردیم!!!! البته معمولا رسمه این کار رو قبلا از تولد دندونها انجام میدن و ما به یکی دو هفته تاخیر آش پختیم که جای همگی خالی خیلی هم خوش مزه شده بود. کیانا گلم دیگه حسابی بزرگ شده و الان چند روزه که توی روروئک می ذارمش. وقتی میشین هتوی روروئک چنان ذوق می کنه که انگار داره می ره قله ای چیزی رو فتح کنه. الهی مامان فدای اون قد و بالات بشه عسلی ...
25 فروردين 1391

دومین دندان

مبارکه مبارک!!! بالاخره دندون دوم دخترمون دراومد! البته دختر گلم این چند روز حسابی اذیت شد اما حالا دیگه راحت شده. دیگه شده کیانا دو دندون!!!! اینم چند تا یادگاری از عید 91: *** کیانا و بابایی ***   *** کیانا در نوروز 91 ***   ...
20 فروردين 1391

عید 91

امسال یکی از بهترین عیدهای زندگی ما بود. چرا؟ خوب معلومه دیگه به خاطر وجود دختر نازنینم. امسال عید دیدنی ها مون خیلی سخت اما شیرین تر از همیشه بود. یه خانواده ی سه نفری که گل سر سبدش کیانا جونم بود. با این که خیلی جاها گریه می کردی و خسته می شدی اما خیلی خاطرات خوبی برامون ساختی. روز اول عید خونه مامانی و آقاجون و بعد هم خونه ی خانوم(مادر بزرگ بابایی) که امسال جاش خیلی خالی بود. بعد هم خونه مامان مریم و خلاصه کلی خوش گذرونی. 5 تا 9 فروردین هم ازنا بودیم. اونجا هم خیلی آروم بودی و اگه مریضی مامانی (یعنی من) رو در نظر نگیریم خیلی خیلی خوش گذشت(آخه از روز اول که رسیدیم من سرما خوردم و تب و ... خلاصه خیلی سختم بود و هنزم آثارش توی بدنم هست...
16 فروردين 1391

روزهای آخر سال

دو روز دیگه بیشتر از سال 90 نمونده. سالی که برای من بهترین سال زندگیم بود: به دنیا اومدن دختر گلم که بزرگترین هدیه آسمانیه. دخترم دیگه حسابی بزرگ شده و دلبری هاش بیشتر! اینقدر از بغل کردنش لذت می برم که همون لحظه تمام خستگی هام از تنم بیرون می ره و انگار هر چی آرامش توی دنیاست توی وجودم میاد. برای دختر گلم و همه نی نی های خوب و ناز آرزوی بهترین لحظات رو دارم. ---- کیانا همیشه روی تخت، کنار من می خوابه. چند شب پیش که خوابش نمی برد (فکر کنم شب چهارشنبه بود) باباییش پیشنهاد داد بذاریمش بین خودمون و بخوابیم شاید خودش بخوابه! وقتی این کار رو کردیم کیانا یه نگاهی به صورت باباش و یه نگاهی به من انداخت و زد زیر خنده. اینقدر قشنگ با صدای ...
27 اسفند 1390

اولین گردش خیابانی و خرید کیانا

پنجشنبه شب (18 اسفند) بابایی هوس خرید شلوار کرده بود. ساعت 10 و نیم شب همراه مامان مریم رفتیم خرید! چند تا مغازه بیشتر قرار نبود بریم که قرار شد مامان مریم دختر گلم رو نگه داره داخل ماشین و ما بریم خرید کنیم. هوا خیلی خوب بود و یکی دو تا مغازه که رفتیم اومدیم کیانا جونم رو هم با خودمون بردیم توی مغازه ها. اینقدر خوشش اومده بود که با ذوق همه جا رو نگاه می کرد. زیاد طول نکشید و زود برگشتیم. فرداش یعنی جمعه غروب بازم رفتیم خرید. این بار خوانوادگی و 3 نفری . کیانای گلم رو نوبتی من و بابایی بغل می کردیم و یک ساعتی توی مغازه ها می گشتیم. دخترم توی شلوغی جمعیت اولش یه کم گیج بود. اما توی مغازه ها که همه پر زرق و برق بودند حسابی ذوق می کرد. آخرای ...
21 اسفند 1390

ده روز خاطره

توی این ده روزی که تو وب نبودیم کلی اتفاقا افتاد. مامان یعنی من یه عالمه مریض بودم. تا روز چهرشنبه اوضاع خوبی نداشتم و همه ش استراحت می کردم. روز دوشنبه  15 اسفند رفتیم پیش دکتر جدید که شوهر دوست مامانیه. آقای دکتر معاینه ت کرد و گفت هیچ مشکلی نداری. جریان غذا خوردنت رو به آقای دکتر گفتیم و برات برنامه غذایی داد تا طبق اون جلو بریم. الان دیگه داری فرنی و حریره بادام میخوری تا هفته بعد که سوپ خوردنت شروع بشه. وزنت 6200 گرم بود. قدت 65 سانتی متر و دور سرت هم 42 سانتی متر ه دکتر گفت همه چیزت خوبه. اینقدر بامزه آقای دکترو نگاه می کردی و حرفاش رو گوش می دادی که من یه عالمه خندیدم. با کمک تو و بابایی یه مقداری از کارهای خونه هم انجام شد. ...
20 اسفند 1390