کیاناکیانا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

ستاره آسمونی من: کیانا

رکورد خواب کیانا

خدا رو شکر دخترم دیشب یه عالمه خوابید. گل من دیشب دوباره بی قرار شده بودی  بابایی حسابی نگران شده بود که چرا نمی خوابی. بعد از یک ساعت جیغ و گریه بالاخره ساعت 1 خوابت برد.  اینقدر از خوابیدنت آرامش گرفتم که منم زود خوابم برد... چند بار تا صبح بیدار شدم اما تو خواب خواب بودی... ساعت 9 صبح (آره دقیقا 9 صبح!!!) بعد از 8 ساعت خواب دلچسب خواب و بیدار بودی که بلندت کردم تا یه کم شیر بخوری . یه ذره شیر خوردی و دوباره خوابیدی تا 12 ظهر. اون موقع دیگه سرحال بیدار شدی و حسابی شیر خوردی و تا چند دقیقه پیش بازی می کردی تا خوابت برد. تا حالا این طولانی ترین زمان خواب کیانا بوده. خدایا هزار بار شکرت که به دخترم و من و زند...
8 آذر 1390

کیانا و هستی

5شنبه که طبق معمول هر هفته خونه مامانی بودیم عصر با خاله اعظم و خاله صدیقه و بچه هاش رفتیم خرید. هوا خیلی سرد بود و خاله فاطمه گفت تو رو نگه می داره. تو هم که تازه از حمام اومده بودی توی خواب شیرین راحت چشماتو بسته بودی. وقتی برگشتم خاله فاطمه گفت که یه بار بیدار شدی و اونم بهت شیر داده دوباره خوابیدی!!!  می گفت موقع شیر دادن هستی کلی حسودی کرده و نمی ذاشته مامانش بهت شیر بده. همون روز برای هستی که هنوز 2 ماه به تولد یک سالگیش مونده یه کادویی (یه شنل بافتنی) گرفتم. برای تو هم یه شنل عروسکی گرفتم که هنوز یه کم برات بزرگه. فکر کنم برای عید بتونی بپوشی. اینم عکست با اون شنل: مبارکت باشه گل ناز مامان. اینم چند تا عکس دیگه از دختر م...
8 آذر 1390

دختر خاله ها

دنیای عجیبیه! کی فکرش رو می کرد خدا یکی از بهترین مخلوقاتش رو به ما هدیه بده. یکی از زیباترین و بهترین اونها رو به دست ما سپرده تا  تلاش کنیم با کمک خودش به بهترین نحو پرورشش بدیم. خدایا شکرت. برات بگم دختر گلم که برای خاله نرگس و نی نی توی دلش یه شک بدی وارد شد. هفته پیش که رفته بود برای سونوگرافی (دختر خاله نرگس هم دو ماه دیگه قراره به جمع ما اضافه بشه! چه دختر بارونی داره می شه خونه آقاجون و مامانی) گفتند آب کیسه کم شده و باید بستری بشه. خیلی خطرناک بود. اونم توی این ماه (ورود به ماه هشتم) از اونجایی که محمد جواد هم 3ه هفته به خاطر کم شدن آب کیسه زود به دنیا اومده بود خاله کلی ترسیده بود. خلاصه که یه شب بیمارستان خوابید و کلی سر...
6 آذر 1390

زبان کودک من

نمی دونم تا حالا اسم dunstan رو شنیدید یا نه. این خانم زبان گریه کودکان رو ترجمه کرده. من این آموزش تصویری رو پارسال دانلود کردم و بعد از تست روی هستی الان با کیانا ارتباط خوبی برقرار کردم. گرچه زمان گریه بچه ها آدم اینقدرتمرکز نداره که کامل گوش بده اونا چی می گن اما پیشنهاد می کنم همه مامانای گل این فیلم رو دانلود کنند تا حداقل کمی بفهمند بچه ها چرا گریه می کنند. دخترم الان ناز و آروم خوابیده و من دارم به کارام می رسم...
2 آذر 1390

من و کیانا

نمی دونم بقیه مامانا (مثل خاله مریم مامان پندار) چه جوری وقت می کنند بنویسند. کیانای من که همیشه بیداره و اون چند ساعتی هم که می خوابه منم و کلی کار! تازه بعضی وقتا هم تا کامپیوتر روشن میشه بیدار می شه و دیگه نمی ذاره بنویسم. اینه که کمتر میام. اما میام!! اول چند تا عکس: (قربون دستای عمود بر همت برم من) دختر گلم! دوباره 3 شب پیش بی قرار شده بودی و گریه می کردی. (بهتر بگم: دخترم دلش درد می کرد و با مامانش با هم گریه می کردند!) دیگه دلم آروم نداره وقتی گریه می کنی. تازگی ها اشکت هم در میاد و اون وقته که منم باهات گریه می کنم! اون شب بیقراریت که کل ساختمون از صدای گریه ت می لرزید مامان کیان برات عرق نعنا آورد. بیچاره ماهان (دادا...
29 آبان 1390

یک شب آرام

دیشب اولین شبی بود که کیانای گلم از ساعت 1 و نیم شب تا 7 و نیم صبح یک سره خوابید! (البته این عکس مال چند روز پیشه) آره مامانی! برای اولین بار وقتی 12 شب خوابت برد منم خوابیدم. ساعت هنوز 1 نشده بود که بیدار شدی. فکر کردم از اون شبهاست که تا صبح بیداری اما تا حدود 1 و نیم شیر خوردی و بازی کردی تا خوابت برد و تا 7 و نیم صبح خوابیدی! الهی شکر که دختر آروم بود.(البته من تا صبح دائم بیدار می شدم و نگاهت می کردم که نکنه بیدار بشی و من نفهمم) از صبح تا حالا هم خوابی!! فقط هر یک یا دو ساعت یکبار بیدار می شی شیر می خوری یه کوچولو توی بغل مامان می مونی و دوباره می خوابی! شاید به خاطر آب و هوای بارونیه که حال و هوای خونه رو عوض کرده شایدم به خا...
29 آبان 1390

40 روزگی

جمعه 20 آبان 40 روزت تموم می شد. با هم رفتیم خونه مامانی و مامانی و خاله اعظم زحمت حمام 40 روزگیت رو کشیدند. صورت دخترم مثل همیشه روشن تر از ماه می درخشید. همون روز رفتیم خونه دختر عموی مامان (آزاده) که قرار بود شب عید غدیر عروسی کنه. توی جشن دختر خیلی خوبی بودی و یه کم که شیر خوردی راحت و آروم خوابیدی. سه شنبه (دیروز) عید سعید غدیر بود. برای اولین بار با هم به دیدن خانوم (مادر بزرگ بابایی) رفتیم که سید هست. برامون یه عالمه دعا کرد و بهمون عیدی داد. تازه عمو سجاد و بابا و مامان بابایی هم بهت عیدی دادند. خیلی خوش گذشت!!! عیدت مبارک دخترم.
25 آبان 1390

ما هم شمرده شدیم

دو روز پیش مامور آمارگیری اومد و تعداد نفرات خانواده ما رو هم ثبت کرد. چه لذتی داره. یه خانواده سه نفری. کیانا و من و باباش! دخترم هر روز داره بزرگتر میشه و تا الان چند تا از لباسهاش براش کوچیک شدند. روزها چقدر زود می گذره. کی باورش می شد یه روز دختر من 33 روزه بشه. انگار همین دیروز بود که رفتیم بیمارستان...   فدای دختر نازم که هر روز لباسهای دیروزش براش کوچیک میشه!
14 آبان 1390

پسر همسایه

دیروز خانم همسایه برامون گوشت قربونی آورد. آخه نی نی اونا هم به دنیا اومده. 20 روز از کیانای من کوچیکتره حالا حدس بزنید اسم پسرش رو چی گذاشته... آفرین کیان کلی ذوق کردم می گفت بند ناف کیان هنوز نیفتاده.(کیانای من روز دهم که با مامانی رفت حمام نافش افتاد). برای اون هم دعا می کنیم هیچ دردی نداشته باشه. خدا کنه هیچ بچه ای درد نداشته باشه آمین ...
10 آبان 1390