کیاناکیانا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

ستاره آسمونی من: کیانا

درد و بلات به جون مامان

مادر به قربون صورت ماهت دیروز از ساعت 11 صبح که بیدار شدی تا 1 شب 2 ساعت هم نخوابیدی. فکر کنم دل درد داشتی چند بار شربت گریپ میکسچر بهت دادم یه ساعتی خوب بودی و دوباره جیغت بلند می شد. دائم به خودت می پیچیدی. تا ساعت یک شب که خوابیدی من که دیگه تمام تنم درد داشت. از بس بغلت کرده بودم. خدا رو شکر تا صب راحت خوابیدی و تا الان که ساعت 1 بعد از ظهره یک ساعت هم بیدار نبودی. دو سه بار شیر خوردی و خوابیدی. دعا می کنم دیگه هیچ دردی طرفت نیاد. دیروز برای اولین بار موهای مامانی رو با دستای کوچولوت گرفتی و می کشیدی.با اینکه درد داشت اما کلی ذوق کردم و قربونت رفتم... ...
10 آبان 1390

جوجه کوچولوی بابا

وقتایی که شیر می خوری بابایی که خونه باشه بغلت می کنه تا باد توی دلت از گلوت بیرون بیاد و دل درد نگیری. بعضی وقتا که هنوز دلت شیر می خواد گردن بابایی رو می خوری و وقتی می فهمی خبری نیست سرت رو با زور بلند می کنی. اما چون هنوز نمی تونی گردن بگیری سرت می افته و دوباره گردن بابا رو می خوری. بابایی می گه انگار داری نوک می زنی به گردنش مامان فدای جوجه کوچولوی نازم
10 آبان 1390

حس خوب با تو بودن

وقتی بیداری دلم می خواد بخوابی. اما وقتایی که خوابی اینقدر دلم برای بغل کردنت تنگ می شه که نگو. با اینکه وزنت داره زیاد می شه و دست و کمرم خیلی درد می گیره اما گرمای تنت که به دستام می رسه آروم آروم میشم. دلم می خواد هر لحظه فقط توی بغلم باشی و توی چشمات نگاه کنم و مثل همیشه با هم حرف بزنیم. راستی کیانا جونم یه عادت خیلی جالب داره. دوست نداره پتو روش باشه. اول کار با یه مهارت خاصی دستاش رو از زیر پتو در میاره و بعد با تلاش زیاد و تکون دادن پاهای نازش کلا پتو رو کنار می زنه!!! اون وقت میگن چرا سرما می خوره!!!!
8 آبان 1390

شبهایی که بیداریم

کیانای عزیزم! من فهمیدم که تو بزرگ شدی می خوای پلیس بشی!!! چون شبها که همه می خوابن فقط پلیسا بیدارند!!! و البته من و کیانا. دختر گلم شبها رو بیداره. نه که فکر کنید می خوابه و بیدار میشه.نه! بعضی وقتا تا 4 صبح بیداره. فقط هم می خواد توی بغل من باشه! با هم تا صبح کلی حرف می زنیم و درد دل می کنیم. دختر م از اول تولدش تا امروز که وارد روز 28 ام شده تقریبا اذان صبح همه روزها رو بیدار بوده. جالبه برام که ظهرها اذان ظهر یا نزدیکش بیدار میشه. جالبتر اینکه عصر هر موقع خوابیده باشه برای اذان مغرب هم بیدار میشه! قربون شکل ماهت بره مامان که اینقدر وقتا رو خوب میشناسی. ...
8 آبان 1390

چند روزه...

دختر گلم چند روزه به سفارش دکتر قطره مولتی ویتامین می خوری. شیر هم ماشاالله خیلی می خوری. تازگی ها یاد گرفتی موقعی که بغلت می کنم کف پاهای نازت رو فشار می دی به پای مامانی و خودت رو پرت می کنی عقب!! دختر خیلی قوی شده ها!!!! چند روزه موقع ناراحتی چنگ می زنی به صورت نازت و بعضی وقتام که دردت میاد جیغ می کشی. مامانی آخه حیف صورت ماهت نیست خط خطی بشه؟!!
1 آبان 1390

لحظه های دور از تو

روز مرخصی توی بیماارستان با خاله اعظم و بابایی رفتید برای واکسن بدو تولد. خیلی طول کشید. دلم داشت برات پر می کشید. این اولین باری بود که از هم جدا شدیم. روزی هم که از بیارستان اومدیم فرداش(یعنی میشه 13 مهر) بازم با بابایی و خاله اعظم رفتید برای بینایی سنجی. من چون بخیه داشتم نتونستم بیام. اما تا شما برید و برگردید دلم برات یه ذره شده بود. شنبه 16 مهر برای شنوایی سنجی و آزمایش تیروئید بازم شما رفتید و من تنها موندم. آخ که چه دردناک بود لحظه های انتظار. مخصوصا که می دونستم نمونه گیری تیروئید چه جوریه. آخه دختر خاله ت (هستی) رو من و باباش بردیم. می دونم چه دردی کشیدی مامان به قربونت. روزی که بخیه هامو کشیدم سه شنبه بود. 19 مهر. ...
1 آبان 1390

هویت کیانا

موقع مرخصی توی بیمارستان از بابایی شناسنامه هامون رو گرفتند تا برای دختر گلمون شناسنامه صادر کنند. از اونجایی که دختر خاله من توی ثبت احوال کار می کنه و مسؤول صدور شناسنامه است با هماهنگی بابایی پنجشنبه 14 مهر صبح رفت اداره ثبت احوال و شناسنامه دخترمون رو خیلی زود گرفت و اسم کیانا توی شناسنامه ثبت شد. دیگه از همون روز دخترم هویت شناسنامه ای داره.
1 آبان 1390

اولین حمام کیانا

همون روز سه شنبه 12 مهر که پا گذاشتی توی خونه، بعد از ظهر که من از درد و بی خوابی دیشب تقریبا بی هوش شده بودم خاله نرگس و خاله فاطمه بردنت حمام. من وقتی بیدار شدم که از حمام اومده بودی و حسابی تر و تمیز شده بودی. خاله ها می گفتند خیلی توی حمام دختر خوبی بودی! دست گلت درد نکنه که آبرومونو خریدی! راستی اینم دو تا عکس از روز پنجمت: ...
30 مهر 1390

قدمت مبارک

آنچه گذشت: سه شنبه 12 مهر شب قبل تو از همه نی نی های اتاق بهتر بودی. همه فقط گریه می کردند و تو رو از خواب بیدار می کردند. ساعت نزدیک 2 شب بود که باز هم به دستور دکتر از روی تخت بلند شدم. طفلی خاله اعظم که اون شب پیشمون بود تا صب نخوابید. صبح خانم دکتر اومد و دستور ترخیص داد. ساعت 1 بعد از ظهر بود که قدم توی خونه مون گذاشتی و خونه پر نور شد. اینم یه عکس از صورت ماه کیانا دختر نازم: ...
30 مهر 1390